ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

سال تحویل

امسال اولین عیدمون با دخمل گلمونه عزیزم با وجود تو این بهترین عید من و بابایی امیدوارم همیشه سرزنده و سلامت باشی   برات بگم از سال تحویل  امسال س ال موقع سال تحویل مثل همیشه گلکم بیدار بود و خوش خنده سفره هفت سینه امسال هم که به خاطر دخملم با شیشه شیر تزئین شده بود که ایدش از بابایی بود و اجراش ازمامانی شب قبل عید تاساعت ٣ داشتم تزئینش میکردم خیلی ناز شده  مگه نه.....     لحظه سال تحویل دوربینو اتومات گذاشتم که فیلم بگیره وقتی سال تحویل شد و بلند شدم خاموشش کنم دیدم رو عکس تنظیم بوده نه رو فیلمبرداری این شد که فیلمی از لحظه سال تحویل نداریم   مت...
29 بهمن 1391

اولین گردش در باغ وحش

جمعه بالاخره تونستیم ایسان گلم رو ببریم باغ وحش ارم از اونجایی که عاشقه حیونهایی خیلی بهت خوش گذشت این بچه اهو رو از قفس بیرون اورده بودن و بابتش پول میگرفتن تا باهاش عکس بندازیم تو باغ وحش چیزی که زیاد بود و به وفور دیده میشد اهو و گوزن بود ...
28 بهمن 1391

ولنتاین مبارک

مینویسم برایه بهترین همسر و  تنها دخترم سر میگذارم رویه شونه هایه تو آرامش میگیرم از صدایه تپشهایه قلب تو دلم پرواز میکند در آسمان قلبت میشنوم صدایه تپشهایه قلبت اوج میگیرم تا محو شوم در آغوشت تا خودم را از خودت بدانم تا همیشه برایت بمانم چه لذتی دارد تا صبح در آغوشت بخوابم دوستتان دارم تا همیشه ...
26 بهمن 1391

هفته ای که گذشت

این هفته اقا جون حسین دوباره بیمارستان بستری شدن این بار به خاطره قندشون اوایل هفته قندشون افتاده بود پشت فرمون و خدا رو شکر چند نفر رسونده بودنشون بیمارستان البته زود مرخص شدن چند روزه بعد قندشون شده بود 500 که خیلی بالا بود و رفتن بیمارستان که بستری بشن تا کامل چکاپ بشن تا خیالشون راحت بشه ما هم برایه این که رفت و امد تا خونه سخت بود موندیم خونه خاله فریبا با امیر علی پسر همسایه خاله فریبا اینا خیلی جورید و کلی با هم بازی میکنید این صحنه هایی از دیروز خونه شبنم جون همسایه خاله فریبا امیر علی قربونش برم انقدر با انرژی هل میداد ماشینو که چند بار چپ کردید شما هم کم  کم داری با عمو فرید (شوهر خاله فریب...
26 بهمن 1391

پاسخ به دعوته یه دوست

چند روز پیش دوسته خوبم گل ناز جان مامی بنیتا جونم منو دعوت به یه مسابقه کرد که به 1 سوال جواب بدم هدفتون از ساخت این وبلاگ چی بوده درست اسفند ماهه پارسال بود که  با این سایت اشنا شدم و تصمیم گرفتم من هم سهمی در این دنیایه مجازی داشته باشم و بتونم لحظاتی از بزرگ شدنه پاره ای از وجودم رو به یادگار براش بزارم   تا زمانی که خودش دست به نوشتن برداره دخترم دوست دارم بدونی که چطور لحظه لحظه باتو بودیم با تک تک قدمهایت تک تک نگاه هایت تک تک خنده ها و گریه هایت با تو شاد بودیم با تو خندیدیم با تو گریستیم بدان که چگونه بودی وچگونه خواهی بود هر چند که ما ندانستیم چگونه این چنین شدیم و قدر نمیدانیم تمامه این لحظاته بودن در ...
22 بهمن 1391

ایسان ارایشگر میشه !

ایسان خانمی عاشقه شونه و شونه کردنه مو هستن اول با موهایه خودش شروع میکنه بعد از کمی بهم ریختن موهایه خودش میره سراغه یکی از عروسکایه بیچارش که تا حالا چند تا شون رو به این طریق کچل کرده از شونه زدن به موهایه عروسکشم خسته میشه و میره سراغه مورده بعدی عروسکه بیچاره در حاله پرت شدن به طرفی دیگر موردی بعدی یا منم یا بابایی که این بار شانس با من یار بوده و رفتی سراغه بابایی بابایی هم از همه جا بی خبر از سره کار اومده و انقدر خسته اس که جلو تلویزیون خوابش برده که شما میری سراغش تا موهاشو شونه کنی که بابایی از خواب میپره و نمیدونه بهت بخنده یا دعوات کنه ...
21 بهمن 1391

پارک

دیروز عصری هوا خوب بود و تصمیم گرفتم با هم بریم پارک البته عزیز اشرف و خاله فروغ هم باهامون امودن کلی بهت خوش گذشت عاشقه سرسره یه فروده ناموفق خب حالا یه کم تاب بازم سرسره و باز هم سرسره و مجددا سرسره تونل دار و بالاخره یه توپ پیدا کردی و دست از سره سرسره بر داشتی انقدر حرفه ای به توپ با پا ضربه میزنی که نگو خودم جا خورده بودم عینه یه ادم بزرگ یا بهتر بگم یه فوتبالیست البته بازم بیخیاله سرسره نشدی و این بار توپت رو مینداختی رو سرسره که اونم بازی کنه موقعه رفتن هم یه سگ دیدی که فکر کنم ماک بود سگه بالا پاین میپرید و تو از خنده ریسه میرفتی من که نگو داشتم سکته میکردم به ...
19 بهمن 1391

دیگه دارم بزرگ میشم

عزیزه دلم قدش به میزه غذا خوری میرسه و دیگه میتونه مثل من و باباش بشینه سر میز و غذا بخوره  عاشقه غذا خوردنتم که خیلی دوست داری با چنگال غذا بخوری و از ما کمک نگیری تو غذا خوردن با قاشق هم دیگه داری حرفه ای میشی واسه خودت البته هنوز بریز و بپاش داری ولی خوب بهتر از قبل شده و بیشتر غذا میرسه به دهنت و میخوریشبا نی هم بلد شدی تا حالا برات اب میوه با نی نداده بودم بخوری یه دفعه عو برات از مغازه خریده بود گفتم بلد نیست با نی بخوری عم گفت یاد میگیره برات بازش کرد و داد دستت انقدر راحت خوردی که انگار نه انگار دفعا اولت بود عاشق اب خوردن با لیوانی البته تهشو یکم نگه میداری که بدی زمین بخوره اخه اونم تشنشه  لابد عاشقه ش...
16 بهمن 1391